چهارِ صبح



+هشدار: حاوی نصفه‌شب‌نوشته‌ها و هذیان‌گویی‌های یک‌کنکوری.

خونه‌باغ پدربزرگ و جمع فک و فامیلپسرداییم که مهندسی مکانیک آزاد میخواد بره و میگه من توی تجربی هیچی نمیشم. اون‌یکی فامیل که میگه کاش نمیرفتی تجربی و خودش داره مهندسی عمران آزاد میخونهجفتشون که مدرسه‌های خیلی خفنی بودن و من؟ یه‌دانش‌آموز که توی یه‌مدرسه دولتی خودشم، داره دست و پا میزنه که یکم درصداش بیاد بالاتر. و توی همون مدرسه هم پدرش درمیاد که بیاد بالا چه برسه توی اون جمعیت ۶۰۰۰۰۰ نفری که من یه‌نقطه‌م.من و این عشق به زیست و پزشکی، من و این دوست‌داشتن که ترس قاطیشهمن و این‌همه سردرگمی و این‌همه موج منفی‌ای که بقیه میدن و میگن تو هیچی نمیشی و وقتی میگم شاید ۳۰۰۰ بیارم، میگن مطمئنی؟

مشاورمون میگه بچه‌ها برای انتخاب رشته منطقی‌تر میشن و فکر می‌کنن فیزیوتراپی چه رشته خوبیه مثلا و اینا.

منی که نمیخواد چه بعد از انتخاب‌رشته، چه قبل از انتخاب‌رشته منطقی بشه و منطقی فکر کنهمنطق چیه آخه؟ دوست‌داشتن مگه منطق می‌پذیره؟

نمیدونم سال دیگه منطقی شدم یا نه، ولی من، پزشکی رو واقعا میخوام. و براش مصمم میمونم. به‌درک که بقیه چی میگن و چی با چشماشون بهم میگن. به‌درک که ناامیدن و فکر می‌کنن اونایی که رفتن مدارس عالی، هیچی نشدن و من جوجه تجربی با مدرسه دولتیم میخوام چیزی بشم؟

حقیقتا.حقیقتا، میخوام که قبول بشم و خاستن توانستن است. نه خواستن.

و کله‌شقی ویژگی بارز منه که سبب میشه، وقتی اونا میگن نمیتونی، پس حتما من میتونمحالا چون اونا گفتن نمیشه، نمیشه که نشه.

 

 


میگم نشه یه‌وقت مثلا پنج سال دیگه آرشیو اینجا رو بخونم و بگم اوووو چقدر جوگیر بودم که پزشکی می‌خواستم.اگه پنج سال دیگه‌س و داری اینجا رو میخونی، باید بهت بگم که وسط هرکاری که هستی، چه توش خوبی چه بد. ولش کن. تو آرزوی قلبیت پزشکیه. اون کارو ول کن و بشین واسه پزشکی بخون. هرچقدر مقصد دور باشه و بعید. 

هرچی هرچی وجود داره رو بریز دور و بشین واسش بخون و تلاش کن. قول بده، خب؟


یه کتابه بود که توش از سرگذشت یه دختری نوشته بود که با سختیای زیادی که زندگیش داشت، تونسته بود بجنگه و میدونی.درواقع خودش بود و دوستش که جفتشون واقعا زندگی سختی داشتن ولی با درس خوندن و کار کردن فوق‌العاده زیاد، ینی در حدی که توی تصورتونم نمی‌گنجه که چقدررر زیاد، تونسته بودن آینده‌شون رو بسازن و میدونی حس خوبی دارم. ینی منظورم اینه که تک به تک دبیرا میان و بهم گیر میدن. اونقدری که به من گیر میدن به هیچ احدی توی کلاس گیر نمیدن ولی من خوشحالم. ینی منظورم اینه که منم مثه همه آدما خوشم نمیاد بهم گیر بدن ولی ته ته تهش، یه جمله محو خیلی محوی یادمه که از دبیر فیزیکم شنیدم. ارزششو داره که براش وقت بذارم. همین یه‌جمله یا اون دفعه قبل از اون دعوای فجیعم با دبیر ریاضیم که گفتم میشه برم اتودمو بیارم از بیرون و اونم گفت من میدونم با توی بی‌دقت چیکار کنم که درست بشی. و بعدشو کاری ندارم که عذاب داد به معنی واقعی کلمه. ولی برای من، همین کافیه که میدونم هرچقدرم بچه‌ها بگن عاخی بیچاره چقد دبیرا بهش گیر میدن، بازم میدونم که اون‌چیزی که من فکر میکنم دقیقا درسته. من واقعا و عمیقا باورشو دارم که میتونم و نتونستنم کم‌کاری خودمه. مثبت‌اندیشی و این داستانا نیستا. ولی میدونم وقتی نفر چهارم کلاس میشم و بازم ده‌برابر بقیه بهم گیر میدن ینی از دید دبیر هنوزم جا داره که خودشو بیشتر بکشه بالا. از دید من به تنهاییم میتونم. وقتی بتونی و انجامش ندی یه‌جورایی ظلم به خودت و بقیه‌س. حالا منظورم خودم نیست توی این‌موردا، ولی مثلا آدم با دقتی که حس درس نداره و کار رو انجام نمیده، داره ظلم میکنه به بقیه هم. خودش که به کنار. مثلا من یکیو می‌شناسم که خیلی ریزبین و دقیقه. این آدم باید میرفت مثلا یه‌کاری که نیاز به همچین ویژگی‌ای داره ولی حس درس نداشته دیگهحیف شد دیه.

حالا من کاری ندارم ولی من خودم باور دارم که تنها چیزی که باید توی این آزمونا به‌دستش بیارم اینه که چهار پنج ساعت مداوم دقتمو در یک سطح بالا-خیلی خیلی بالا-نگه دارم. ناسلامتی جراح آینده‌ایما. اگه الان نتونم اینکارو کنم دو روز دیگه هم از پس عملای دوازده‌ساعته برنمیام. حالا نمیگم عمل چه رشته‌ای. از اینا که میگن طرف آرزوشو توی دلش نگه داشت و فقط براش تلاش کرد. ینی میخوام بگم مغزم دوست نداره که ضایع بشه پیش خودش. ینی میخوام بگم بچه من بهت افتخار میکنم که داری جون میکنی. تو خودت میدونی سطح زندگی اونایی که درس میخونن چن‌تا پله بالاتره از بقیه. میگم امروز تو اتوبوس داشتی ماشینارو نیگا میکردی و میگفتی ینی همه اینا بچه خرخون بودن که الان ماشین دارنو یادته؟ نه نبودن حقیقتا. ینی توام میتونی ماشین داشته باشی ولی نمیتونی مزدا۳ داشته باشی. یه پراید اونم تا ته عمرت. دور اینم خیط بکش که با پول مامان بابات بخوای ماشین بگیری. اصن اونجوری ماشین داشتن نمیچسبه. حتی اگه سانتافه باشه. پول داشتی مزداتو بگیر، نداشتیم نگیر. خیلی ساده‌س به‌نظرم قضیه.میگم که الان مهم نیست چقدر تا صبح میتونی درس بخونی. بشین بخون و از شنبه شروع کن خوب درس بخون. بچا، دعا کنین آزمون فردا رو خوب بدم. ینی میگم میخوام یه‌روزی پزشکیمو بیارم. پای خواسته‌مم وایمیسم. هرچی که باشه بهاش. کلا تو دنیا چیزای باارزش خیلی کمی هستن که تو مجبور نیستی به‌خاطرشون بهای زیادی بدی. ولی سرکار علیه، خاطرنشان میکنم که بهشت را به بها می‌دهند نه به بهانه، دلبند.


لعنتی کی سه روز شد. پشمام:|

دیروز تمرینامو واسه دبیر ریاضیم فرستادم. همون که همش داریم با هم گیس و گیس‌کشی میکنیم. همون که از اول روش کراش زدم و همچنان بااینکه بچه‌ها متفق‌القول میگن روانیه، روش کراش دارم. به‌عرعال ازین نباید گذشت که درصد من که منفی بودو رسوند به هفتاد. کامان دیگه.

بعد تمرینامو فرستااد تو گروه گفت این درست نوشته. ببینین جواباشه. فلانی فرستاده که کاملا هم درسته. فلانی که من باشم چاق و لاغرشو از یکی از عکسایی که تو گروه بود دیده بودم ولی نکته‌ها و اینارو همه رو خودم نگاشته بودم. بعد فکر کردم که باید به خودم مفتخر باشم. و مفتخر شدم. 

عربی تست میزنم و میگم من خیلی عربی‌دوست شدم جدیدا. به‌عرعال درس جذابی شده. 

شیمی بسی بسیار خوندم ولی خب کمه. لعنتی هرچی میخونی تموم نمیشه. و بازم کمه.

فیزیک که به همون دلیل مزخرفی که نمیدونم اینجا توی پستام نگاشتم یا نه، میخوام کله‌شو بکنم. جمعه آزمون قلمچی دارم ولی نمیتونم برم چون کلاس جبرانی مدرسه‌م. جمعه بعدیش ازین مهمونی مزخرفاس. خیلی وقته کسی رو ندیدم. بدم نمیاد برم چارتا آدم ببینم. کاش از سرجام بلند شم. خوابم نمیاد. خسته‌م. نسکافه‌م تموم شده. منم دارم تموم میشم. ولی عجیبه که انقدر مقاومت دارم میکنم. از من خیلی بعیده. سگ‌جون.

کاش مدرسه نداشتم. کاش انقدر آزمون نمیگرفتن.هرروز یه‌گفتارو آزمون میگیرن ازمون. حالا الان که تعطیلیا خورده برنامه فردام یه آزمون کلی از زیست و شیمی و ریاضی با عربی و دینیه.با دوتا گفتار دیگه زیست. من نمیرسم بخونم. با برنامه خودم آروم و یواش زیستمو میبرم جلو و بیخیال. ولم کنین مزخرفا. 

کاش ایندفعه بهتر بشه.

به‌عرعال من امیدوارم. نقش جنگجو رو دوست دارم. از کلمه جنگجو خوشم میاد. چه فارسی چه انگلیسیش. warrior. یه ابهت خاصی داره لامصب.

دارم فکر میکنم آدرس اینجا رو به همه بدم. ولی دارم فکر میکنم که نمیدونم. خیلی چرت و پرت مینویسم اینجا. خسته‌شدین نخونین دیه. خا؟ آفرین.


دلم برای وبلاگ و بچه‌هاش تنگ شده. دلم میخواد بعد از آوردن یه نتیجه خوب برم قرار وبلاگی. یه‌جایی که حرفمو می‌فهمن. حرفشونو می‌فهمم. 

امروز یکی از بچه‌هایی که پارسال کنکور داده بود و رتبه‌ش ده‌هزار شده بود اومده بود مدرسه. دقیق رتبه‌شو نمیدونما. همین حدودا ولی. بعد گفتم چه میکنی با زندگی پس از کنکور؟ گفت زندگی بعد از کنکور معنی دار میشه اصن. خیلی خوش میگذره و اینا. 

بعد میدونین بچه‌ها. من عمیقا باور دارم که زندگی بعد از کنکور قرار نیست خوش بگذره. ینی خوش میگذره ها ولی نه اونجوری که هرروز بیرون و اینا. به‌نظرم دانشجویی کار سختیه. مثلا دانش‌آموز یه کتاب درسی داره و میخونتش. بعد میره سر تست. کتاب تستم هزار تا ریخته تو بازار. بااین حال نکردی؟ اشکال نداره عزیزم. برو خیلی سبز. چمیدونم. همچین مدلی داره. ینی به‌نظرم مثل اسمشه دیگه. جوینده دانش. جوینده بودن خیلی فرق داره با اینکه ریلکس بشینی یکی بهت درس بده. تصور من از زندگی ماورای کنکور(:دی)این نیست که قراره خلاص شم و فلان. ولی خب حداقل قرار نیست دینی و عربی بخونم. درسای مربوط به رشته‌م هستن. اگه از اندیشه اسلامی فاکتور بگیریم. خلاصه میخوام بگم که خوش به حالش که  زندگی بعد کنکور بهش خوش میگذره. من خودم نمیخوام بهم خوش بگذره. زده به سرم فکر کنم. 

داشتم میگفتم. امروز یکم دق و دلیم رو خالی کردم. دست دبیر ریاضیمون درد نکنه که دیر رفت بیرون:دی آخر ساعتم براش بطری آبشو بردم:دی اینو فقط خودم میفهمم:))

بعدم اینکه دیشب اومدم امتحان کنم که چجوری میشه تا سه بیدار موند و ازونور پنج بیدار شد که امروز با سردرد مواجه شدم. در نتیجه باید یه‌جوری جا بدم کل این قضیه گزینه دو رو. خیلی سرم درد میکنه لعنتی. نمیدونمم چرا. و چیکار کنم؟ دلم درد میکنه واسه استرس امروز. واسه کل بدو بدویی که واسه گزینه دو دارم. سرمم درد میکنه. انقد که دیگه ادامه ندم یحتمل این پستو.


حقیقتا دارم تنبلی میکنم. 

هدفگذاری قلمچی این هفته‌م باشه همه درصدای اختصاصیم بالای ۳۰

برای عمومیا، همه درصدا بالای ۷۰

فکر کنم منطقی باشه. ولی دارم تنبلی میکنم. باید خیلی بیشتر تلاش کنم. کلا زندگی همه‌ش بدو بدوعه. 

نون. میگه برا خودت بخون. وقتی به دنیایی فکر کردم که توش فقط واسه خودم کار انجام میدم خوشال شدم. 

ینی میدونی، ازینا که هرکی هرچی میگه وقعی نمی‌نهند بهشون و ازینایی که نهایتا یه آپارتمان نقلی می‌خرن و توش ساکن میشن. ازینایی که یه شالگردن مشکی  طوسی با پالتوی کرم و عینک آفتابی و احتمالا موهای بلند دارن و یه کیف قهوه‌ای با بند بلند میندازن روی دوششون و آدامس میجوان. به انضمام یه اخم که به منزله اینه که از یه حدی جلوتر حق نداره کسی بیاد.

ازین آدما دوست دارم بشم. منفی‌باف نباشم. واقع بین باشم. خوش بین درون کوچولو داشته باشم. واقع بین باشم. اخم مذکور روی پیشونیم جا خوش کنه و معنیش این باشه که من اونقدر تلاش کردم که تو حق جلو اومدن و تردن زندگیمونداری. اینا که از زندگیشون دفاع میکنن آدمای جذابین کلا. ینی زندگی کلا چیزیه که باید ازش دفاع کرد. ولی بحث اینه که ارزش دفاع داره یا نه؟ خب معلومه زندگی هرکسی واسه خودش ارزشمنده. سوال نداشت. کلی عرض کردم. خلاصه ازینایی بشم که وقتی میگم ایکس میشه دو، کسی نگرده ببینه معادله چی بود تا خودش حل کنه. انقدر قابل اعتماد بشم که وقتی گفتم ایکس میشه دو، حتی اگه معادله جواب نداشت بگن لابد ایکس میشه دو. ولی ازون مهمتر اینه که یه روزی برسه که برام مهم نباشه وقتی میگم ایکس میشه دو، بقیه چی میگن. مهم این باشه که ایکس من دوعه. حالا میخوان بخوان، نمیخوانم هری.

اینایی که عینک آفتابیشونو میزنن بالا سرشون و کلید رو از توی کیفشون در میارن و وارد آپارتمان نقلیشون میشن که یه ویو به دریا داره مثلا. هعی. آپارتمان نقلی.


دینی دهم هیچی بلد نیستم. یه درس از دوازدهمم مونده. زیست دوازدهم رو امشب سعی میکنم ببندم با یه گفتار از یازدهم. فیزیک کاروانرژی مونده. دینامیک از تکانه به بعد مونده. ریاضی نمونده ولی خب. شیمی رو هم امشب هنر کنم ببندم، پایه‌ش می‌مونه. عربی رو بستم. ادبیاتو توی مدرسه میخونم. نوشتم تا بعدا یادم باشه چقدر کارام مونده. 


امروز قلمچی بود که نرفتم. چون مدرسه مزخرفمون واسمون کلاس جبرانی گذاشته بود و شیمی لعنتیمون اومدش سوالای ۱۶ آذرو حل کرد و گفت قلمچی مزخرفه و یه نگاه به من کرد که همیشه شیمی قلمچیم بالاتر از گزینه‌دومه. بلند نشدم که بهش بگم اینی که داری حل میکنی ایستگاه جمع‌بندی پایه‌س و اگه راست میگی برو شیمی پایه رو بیار. ذهنم درگیر میشد. ساکت شدم و ولش کردم . امیدوارم خودش متوجه بشه.

تصمیم گرفتم هدف‌گذاری چن‌تا از ده‌تا رو توی گزینه‌دو هم پیاده کنم. ینی یکی از عواملی که قلمچیم بهتر از گزینه‌دوم هست همینه که قلمچی سوالاش ده‌تا ده‌تاعه. حالا میخوام ده‌تا ده‌تا جدا کنم و بزنم. با تعداد غلطامم میدونم چیکار کنم.

واسه این آزمون برنامه زیاد دارم و این یه‌هفته رو میخوام خیلی زیاد بخونم. هدفگذاریم رو پنجشنبه میام مینویسم اینجا.

و خب به نتیجه‌های خوبی رسیدم. ینی میگم که من وقتی میخونم درصدم بالا میشه. وقتی نمیخونم خیلی پایین میشه. صفر و صدی دقیقا. بعد به خودم میگم که وقتی میبینی بخونی نتیجه‌‌ای که میگیری زمین تا آسمون با بقیه فرق داره چرا نمیخونی پس؟

بودجه آزمونو به عمومیاش کامل میرسم. به اختصاصیاش زیست و شیمی رو شک دارم کامل برسم. ولی خب تلاشمو میکنم به اونی که رسیدم خوب برسم. کاش تراز ایندفه‌م بالای هفت بشه. عمومیا خیلی ترازمو میکشن پایین. ایندفه میخوام عمومیا رو بترمشون. خیلی تست میزنم واسشون. ینی منظورم اینه که اگه مثلا ۱۲۰ تا تحلیل صرفی بزنم خدایی سوالی میمونه که جرئت کنه غلط یا نزده بشه؟ نه دیگه. بعد یه‌چیز خوبیم بود. آدمی که تلاش میکنه خوش‌شانسه. جدی و واقعی. میخوام جوابشو بگیرم.


خسته، ولی خوشحال در آپارتمان نقلیم رو باز کردم و کوله‌پشتی سنگینمو گذاشتم کنار در و روپوش سفیدمو انداختم توی ماشین و یه روپوش دیگه برداشتم و آویزونش کردم تا فردا اتو بزنمش. ساعت هفت بعدازظهره. شیفتمو به همکارم تحویل دادم و مریضامو به پرستارا سپردم که اگر هرکدومشون تب کردن، سریع بهم زنگ بزنن. یخچالو باز میکنم و سوسیس و تخم‌مرغ و قارچ و گوجه و اینا رو درمیارم و با روغن مایع و ماهیتابه به‌دست سعی میکنم که املت درست کنم. کاری که این چندسال انقدر انجامش دادم که توش وارد شدم و املتای به‌شدت خوشمزه‌ایم درست میکنم اتفاقا!

با این وسیله‌های توی دستم از دور چراغ گوشی رو میبینم که انگار توی این یک روز و نصفی که خونه نبودم خیلیا زنگ زدن و پیغام گذاشتن. میرم پیغاما رو پلی میکنم:
اولیش آنه‌س که دوسال پیش، رفته سرن فرانسه و داره اونجا درس میخونه:
_هوی چغندرررر!رو من گوشی برنمیدارییییی؟ بزنم عین سوسک، با دمپایی لهت کنمممم؟ تلگرامتو چک کن محض رضای خدا:| برات از اینجا عکس گرفتم. بچه‌هاام سراغتو میگیرن. 
[البته توقع دیگه‌ایم نمیرفت:|| اگر فکر میکنین که بعد از گذشتن اینهمه سال، قراره عین آدم صحبت کنیم، سخت در اشتباهین! راضیم ازش به‌هرحال:دی]
دومیش پ. بود:
_بهااااااار، مسابقه عکاسی‌ای که سه‌ماه پیش ثبت‌نام کرده‌بودمو یادته؟ اول شدمممممم. گفتی یکشنبه باید بیای آمریکا برای کنفرانس نمیدونم چی، پس یکشنبه شام بریم ساندویچ کثیف مهمون من؟ ااااه اگه این مهندسِ فلان فلان شده ولم کرد، مرتیکه **** برم این نقشه‌های جدیدو بدم بهش، دست از سرم برداره.
[پ. الان آتلیه داره ولی شرکتو ول نکرده. میگه زندگی خرج داره و آدم باید منطقی باشه، ولی من میگم مهندس مذکور که همیشه پ. برای رد گم‌کنی مورد عنایت قرارش میده که تنها مهندس ایرانی اون شرکته، با اون پیرهنِ احتمالاً آبی‌سورمه‌ایش کار خودشونو کردن و بادا بادا مبارک بادااا.]
سومیش نیکیه:
_سلاااااام، چطوریییییی؟ بهار اگهههه بدونی چقدر سر این مجوز آزمایشگاه موهامو سفید کردن اینا. ولی بالاخره گرفتمممم. هروقت گذرت افتاد ایران، بهم بگو که شیرینی آزمایشگاهمو بهت بدممم. فعلاً.
[نیکیم آزمایشگاه خودشو زده و البته که تربیت‌بدنی رو بیخیال نشد و الانم مربی تیم فوتساله.]
املتم حاضر شد. نون تافتونی که از نونوایی ایرانی‌ای که تازه پیدا کردم خریدم، رو برداشتم و یه‌لیوان آب برای خودم ریختم و کتاب و جزوه‌هامو زدم زیربغلم و رفتم که توی هال بشینم. یه‌لحظه وایسادم و خونه رو نگاه کردم. قالیچه رنگ و وارنگ کف زمین و پرده‌ی چهل‌تیکه‌ای که خودم دوختمش و مبلای دوست‌داشتنی فیروزه‌ایم که جلوش میز قهوه‌ای سوخته گذاشتم و روی میز یه‌کوه از کتاب و جزوه تلنبار شده. به‌علاوه طبقه‌های قهوه‌ای سوخته که به دیوار زدم و حکم کتابخونه رو دارن برام و پر از کتابای داستانه از کتابای فردریک بکمنِ دوست‌داشتنی بگیر تا ارباب‌حلقه‌ها و هری‌پاتری که اصلا کتابخونه بدون هری‌پاتر واقعاً معنایی نداره. 
توی خونه‌م تلویزیون نیست. از تلویزیون خوشم نمیاد. لپ‌تاپم روی میز هستش. بازش میکنم و فیلمِ عمل رو پلی میکنم و املت میخورم و درس میخونم.
فلوی جراحی یکی از بیمارستانای لندن هستم و برای این یه‌جمله خیلی درس خوندم و زحمت کشیدم و شکست خوردم و دوباره بلند شدم و ادامه دادم. 
فلان قدر سال پیش، خواستم که فلوی جراحی بشم و پیش خودم گفتم خواستن، بعد از شکست خوردن و شکست خوردن و بلند شدن و باز بلند شدن و تسلیم نشدن و ادامه دادن، توانستن است و این شد، که یه‌روز چهارشنبه، نشستم وسط آپارتمان نقلیم و مبلای آبی‌فیروزه‌ایم و کاغذ دیواری آبی یواشم و دارم به‌ این فکر میکنم که بیمار فردام رو چطور عمل کنم که ریسک خطرش بیاد پایینتر.
و امیدواری، همیشه جواب میده.

 

 

 

 

این متنو خیلی وقته که نوشتم. قرار بود توی وبلاگ قبلیم منتشرش کنم که نکردم. چرا منتشرش نکردم؟ چون خب یه‌جورایی مطمئن بودم قرار نیس همچین اتفاق قشنگی بیفته. آره.ناممکن می‌دونستمش. خیلیم ناممکن می‌دونستمش. بین ممکن و ناممکن اراده و تلاش و تصمیمه. میدونم قرار نیست به این زودی نتیجه بگیرم. میدونم قراره به‌خاطر درصدای داغونم چه حرفایی بشنوم ولی من کم نمیارم. تا آخرین لحظه میدوام و میدونم  و مطمئنم که اگر تا آخرین لحظه تلاش کنم درنهایت قراره روی قالیچه‌ی رنگارنگ خونه‌م، پشت میز چوبی‌م در حالیکه به مبل اآبی‌فیروزه‌ایم تکیه دادم و رفرنسای جراحی بغل‌دستم چیده‌شدن، لبخند بزنم و املتمو بخورم. تصویری که در آینده اتفاق میفته اینه و بیخیال. فکرکردی من میذارم چیز دیگه‌ای باشه؟


میشه دعا کنید امتحان فردا رو خوب بدم؟

درسته که شب امتحانش خیلی خوب نخوندم ولی واقعا توی طول ترم زحمت کشیدم برای این درس.

کاش یکم شعور تو وجود بقیه بود که نیان نزدیک امتحان ترم وقتی خودشون درساشونو خوندن، باهات دعوا کنن. کاش من یکم خوددارتر بودم که بااین چرت ‌و پرتا به‌هم نریزم و امتحانمو خراب نکنم. کاش فردا امتحانمو خوب بدم. امشبو بیدار میمونم، امیدوارم که تسلطم خوب بشه به مباحث. کاش دعا کنید. حیفه به‌خدا این امتحان. نمیگم تقصیر بقیه‌س که من درسمو خوب نخوندم. قطعا و حتما که تقصیر منه. و لعنت به من که هنوزم اجازه میدم آدمای بی‌ارزش زندگیم، اینجوری اعصابمو به‌هم بریزن و فکرمو مشغول کنن.

از امروز تصمیم گرفتم که کلا بزنم بترم واتس و تلگرامو. هر راه ارتباطی‌ای رو می‌بندم تا بتونم به درسم برسم. عوض کردن خودم، یه‌چیزیه که مدت زمان می‌بره، ولی حداقل میتونم این‌کارارو بکنم و همزمان روی خودمم کار کنم که یه‌روزی بتونم با گفتن«گورباباش»به زندگیم برسم.


وقتی درس نخوندم، بیشتر به خودم اطمینان دارم تا وقتایی که کلی درس خوندم. حقیقت اینه که مسئولیت چهارساعت رو راحتتر میشه قبول کرد تا مسئولیت هیجده ساعت رو. 
دیشب این ویدیو کلیپو دیدم. چشماتو وا کن. 
یه نگاه به خودت و دنیا کن.
 اگه یه هدف تو دلت باشه، میتونه کل دنیا تو دستای تو جا شه.
هدف، مسئولیت میاره. هدف، مسئولیت میاره. 
میدونی؛ پزشکی، خواستنی نیست. پزشکی-و هر هدفی-ایثاره. جنس کنکور، فداکاریه. کنکور -و هرچیز جذاب دیگه‌ای- فداکاری میخواد. کنکور از جنسِ «یه‌صبح دیگه»س. از جنسِ«رها کن دیروزو»از جنسِ «خوب یا بد اگه آسون یا سخت، ناامید نمیشم»ــه. از جنسِ«نگو به سرنوشت میبازی»از جنسِ«تو بخوای فردا رو میسازی»ـه.از جنسِ دستامو می‌ذارم روی زانوهام و برای بار صدم بلند میشم، چون درخت با صدبار ضربه نیست که قطع میشه؛ درخت از ضربه صد و یکمه که قطع میشه. صدتا ضربه قبل، لازمن ولی کافی نیستن. از جنسِ «چنگ زدن به کرنومتر و فلاسک و نسکافه و ظرف بیسکوییت، ساعت شیش صبح وقتی ممکنه اتوبوست بره»ـس. 
وقتی اون ویدیو رو دیدم، پیش خودم فکر کردم چقد راهه از من تا تو.چقدر باید بدوام تا برسم. چقدر بندکفشام سفت و محکم بسته شدن برای دویدن تا رسیدن.
شانس، هوش، ژن، فلان مشاور، فلان موسسه، فلان کلاسا، امدادهای غیبی، جوابای آزمونا که فروخته میشن رو کاری ندارم. نه دارمشون و نه میخوام که داشته باشمشون. نه شانس دارم نه هوش. من میخوام فقط نون تلاش خودمو بخورم. نه بیشتر نه کمتر. حق خودم و شب‌بیداریام و سهمم از خواب توی ۴۸ ساعت که یه زنگ ناهار بود. من میخوام فقط جواب همینارو ببینم. و ایمان دارم خدای بالاسرم عادله. اگه الان جوابشو نده، بعدا. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. پس واسه ساختنش تلاش میکنم. اگه جوابی نبود، بیشتر تلاش میکنم.
عصیانگر ایستاده می‌میرد، ولی زانوزده زندگی نمی‌کند.
کنکور یا زندگی یا هرچیز دیگه‌ای، هرچقدرم سخت باشه، من از اونا سخت‌ترم.


بعضی آدما به دنیا میان تا درجه انسانیت جهان رو ببرن بالاتر. به دنیا میان تا یکم به تلویزیون سیاه و سفید این جهان، بین این اتفاقا، یه اتفاق خوب باشن، یه رنگ شاد باشن که بین این سیاه و سفید، چشمک میزنن. اگه کاری هم نکنن، این وجودشونه که نور می‌پاشه به در و دیوار وجود. از آدمایی که بلد نیستن قهر کنن، باید بیشتر مراقب باشی که ناراحت نشن، چون انقدررررر دلشون بزرگ هست که ناراحتیشونو نگن. اینایی که با امضای لبخند و انرژی خدا به وجود اومدن. خدا نشسته روی صندلی چوبیش و با یه‌لیوان چای، به انضمام خوشحالی و لبخند ازته‌دل، توی یه عصر بهاری، آفریدتشون. اینا خیلی کمن. ولی من یکیشونو می‌شناسم.

آنه، تولدت مبارک:))منبع انرژی و لبخند و نیش همیشه‌باز، دوست و رفیق و یارغار، کاش که همیشه باشی و دنیا و اتفاقاش نتونه ازت لبخندو بگیره. کاش بهترین اتفاقای روزگار واست بیفته که لیاقتشو داری بچه:))بیشتر از هرکسی تویی که لیاقتشو داری:))

+ شلغم، مغزم درد گرفت انقدر فکر کردم که ادبی باشه‌ها. حال کردی خدایی؟ سه‌ساعته دارم فکر میکنم عصر پاییزی بهتره یا عصر بهاری؟ حالا چایی بدم دستش یا نسکافه؟ میدونم چایی دوست نداریا( اُف بر تو) ولی نمیشد که خدا نسکافه بخوره:| (خدایا ببخشید، همه‌ش تقصیر اینه،وگرنه شما که هرچی دوست‌ داری از آشپزخونه بردار)

بعدم اینکه بذار کنکورو بدیم راحت شیم، بعد میرم ازین ساندویچ کثیفا میخوریم رو زمین چمن( قبول کن بیشتر از کیک میچسبه، اونم تو کافی‌شاپ و اینا، عیح:|) فعلا اینو نسیه داشته‌باش ازم، خب؟ الانم بیا بغلت کنم، تولدتم خیلی مبارک رفیق:))برو خونتون دیگه.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آموزش علوم متوسطه Aban98 میلگرد Brooke شرکت ساختمانی خوشبین Aimee درب ضد سرقت دستگاه دوخت پلمپ پلاستيک روميزي دستي المنتي