خسته، ولی خوشحال در آپارتمان نقلیم رو باز کردم و کوله‌پشتی سنگینمو گذاشتم کنار در و روپوش سفیدمو انداختم توی ماشین و یه روپوش دیگه برداشتم و آویزونش کردم تا فردا اتو بزنمش. ساعت هفت بعدازظهره. شیفتمو به همکارم تحویل دادم و مریضامو به پرستارا سپردم که اگر هرکدومشون تب کردن، سریع بهم زنگ بزنن. یخچالو باز میکنم و سوسیس و تخم‌مرغ و قارچ و گوجه و اینا رو درمیارم و با روغن مایع و ماهیتابه به‌دست سعی میکنم که املت درست کنم. کاری که این چندسال انقدر انجامش دادم که توش وارد شدم و املتای به‌شدت خوشمزه‌ایم درست میکنم اتفاقا!

با این وسیله‌های توی دستم از دور چراغ گوشی رو میبینم که انگار توی این یک روز و نصفی که خونه نبودم خیلیا زنگ زدن و پیغام گذاشتن. میرم پیغاما رو پلی میکنم:
اولیش آنه‌س که دوسال پیش، رفته سرن فرانسه و داره اونجا درس میخونه:
_هوی چغندرررر!رو من گوشی برنمیدارییییی؟ بزنم عین سوسک، با دمپایی لهت کنمممم؟ تلگرامتو چک کن محض رضای خدا:| برات از اینجا عکس گرفتم. بچه‌هاام سراغتو میگیرن. 
[البته توقع دیگه‌ایم نمیرفت:|| اگر فکر میکنین که بعد از گذشتن اینهمه سال، قراره عین آدم صحبت کنیم، سخت در اشتباهین! راضیم ازش به‌هرحال:دی]
دومیش پ. بود:
_بهااااااار، مسابقه عکاسی‌ای که سه‌ماه پیش ثبت‌نام کرده‌بودمو یادته؟ اول شدمممممم. گفتی یکشنبه باید بیای آمریکا برای کنفرانس نمیدونم چی، پس یکشنبه شام بریم ساندویچ کثیف مهمون من؟ ااااه اگه این مهندسِ فلان فلان شده ولم کرد، مرتیکه **** برم این نقشه‌های جدیدو بدم بهش، دست از سرم برداره.
[پ. الان آتلیه داره ولی شرکتو ول نکرده. میگه زندگی خرج داره و آدم باید منطقی باشه، ولی من میگم مهندس مذکور که همیشه پ. برای رد گم‌کنی مورد عنایت قرارش میده که تنها مهندس ایرانی اون شرکته، با اون پیرهنِ احتمالاً آبی‌سورمه‌ایش کار خودشونو کردن و بادا بادا مبارک بادااا.]
سومیش نیکیه:
_سلاااااام، چطوریییییی؟ بهار اگهههه بدونی چقدر سر این مجوز آزمایشگاه موهامو سفید کردن اینا. ولی بالاخره گرفتمممم. هروقت گذرت افتاد ایران، بهم بگو که شیرینی آزمایشگاهمو بهت بدممم. فعلاً.
[نیکیم آزمایشگاه خودشو زده و البته که تربیت‌بدنی رو بیخیال نشد و الانم مربی تیم فوتساله.]
املتم حاضر شد. نون تافتونی که از نونوایی ایرانی‌ای که تازه پیدا کردم خریدم، رو برداشتم و یه‌لیوان آب برای خودم ریختم و کتاب و جزوه‌هامو زدم زیربغلم و رفتم که توی هال بشینم. یه‌لحظه وایسادم و خونه رو نگاه کردم. قالیچه رنگ و وارنگ کف زمین و پرده‌ی چهل‌تیکه‌ای که خودم دوختمش و مبلای دوست‌داشتنی فیروزه‌ایم که جلوش میز قهوه‌ای سوخته گذاشتم و روی میز یه‌کوه از کتاب و جزوه تلنبار شده. به‌علاوه طبقه‌های قهوه‌ای سوخته که به دیوار زدم و حکم کتابخونه رو دارن برام و پر از کتابای داستانه از کتابای فردریک بکمنِ دوست‌داشتنی بگیر تا ارباب‌حلقه‌ها و هری‌پاتری که اصلا کتابخونه بدون هری‌پاتر واقعاً معنایی نداره. 
توی خونه‌م تلویزیون نیست. از تلویزیون خوشم نمیاد. لپ‌تاپم روی میز هستش. بازش میکنم و فیلمِ عمل رو پلی میکنم و املت میخورم و درس میخونم.
فلوی جراحی یکی از بیمارستانای لندن هستم و برای این یه‌جمله خیلی درس خوندم و زحمت کشیدم و شکست خوردم و دوباره بلند شدم و ادامه دادم. 
فلان قدر سال پیش، خواستم که فلوی جراحی بشم و پیش خودم گفتم خواستن، بعد از شکست خوردن و شکست خوردن و بلند شدن و باز بلند شدن و تسلیم نشدن و ادامه دادن، توانستن است و این شد، که یه‌روز چهارشنبه، نشستم وسط آپارتمان نقلیم و مبلای آبی‌فیروزه‌ایم و کاغذ دیواری آبی یواشم و دارم به‌ این فکر میکنم که بیمار فردام رو چطور عمل کنم که ریسک خطرش بیاد پایینتر.
و امیدواری، همیشه جواب میده.

 

 

 

 

این متنو خیلی وقته که نوشتم. قرار بود توی وبلاگ قبلیم منتشرش کنم که نکردم. چرا منتشرش نکردم؟ چون خب یه‌جورایی مطمئن بودم قرار نیس همچین اتفاق قشنگی بیفته. آره.ناممکن می‌دونستمش. خیلیم ناممکن می‌دونستمش. بین ممکن و ناممکن اراده و تلاش و تصمیمه. میدونم قرار نیست به این زودی نتیجه بگیرم. میدونم قراره به‌خاطر درصدای داغونم چه حرفایی بشنوم ولی من کم نمیارم. تا آخرین لحظه میدوام و میدونم  و مطمئنم که اگر تا آخرین لحظه تلاش کنم درنهایت قراره روی قالیچه‌ی رنگارنگ خونه‌م، پشت میز چوبی‌م در حالیکه به مبل اآبی‌فیروزه‌ایم تکیه دادم و رفرنسای جراحی بغل‌دستم چیده‌شدن، لبخند بزنم و املتمو بخورم. تصویری که در آینده اتفاق میفته اینه و بیخیال. فکرکردی من میذارم چیز دیگه‌ای باشه؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شاید گاوها-داستان تعاملی دانلود فیلم و سریال اطلاعات جامع و تخصصی سئو گالری عکس Kim سالم زيبا فرکتال باران James rooz nevesht haye man